هیچکس از دل آن ها خبر نداشت .
یک دنیا لطافت .
یک دنیا نجابت .
یک دنیا احساس .
ولی یک دنیا
خود را دست تقدیر سپرده بودند . به خصوص اینکه هیچکدام از دل دیگری نسبت به خود آگاه نبودند.
روزها و ساعات را می گذراندند .
ولی هیچکدام از تقدیری که برایشان قرار بود رقم بخورد خبر نداشتند .
یک روز وقتی پسر از مسجد بیرون آمد یک لحظه چشمش به او افتاد که در حال خروج از مسجد به سمت خانه بود .
تپش های قلب .
عرق شرم و نجابت .
ولی غرق احساس .
در نهایت سر ب زیری بدون این که هیچکدام به هم نگاهی کنند از کنار هم رد شدند .
خدا می داند در آن چند ثانیه چه می گذشت در دلشان .
ولی هر چه بود یک دنیا شیرینی بود در کنار احساس . ولی یک دنیا هم دلتنگی
یک روز که پسر در مغازه خود کار می کرد پیرمرد محل که همه او را به خوشنامی و دست ب خیر بودن می شناختند به مغازه این جوان آمد و قصد خرید داشت
جوان با انصاف و رعایت حال پیرمرد کالایی که پیرمرد می خواست در اختیارش گذاشت .
پیرمرد از برخورد و انصاف این جوان خوشش آمد و اندکی نشست و با او گفتگو کرد .
ابتدا از کسب و کار سوال کرد .
بعد از زندگی و زن و بچه .
فهمید این جوان خوب و متدین، مجرد است .
خلاصه بعد از مدتی گفتگو پیرمرد به خانه رفت .
در خانه پیرمرد بعد از صرف شام با همسر خود به صحبت نشست و از وقایع روزانه صحبت کرد و بحث به خرید از مغازه این جوان و انصاف او رسید .
پیرمرد به همسر خود گفت ای کاش می توانستیم برای این پسر آستینی بالا بزنیم .
همسرش در همین وقت ناگهان به یاد دختر جوان و متدینی افتاد که بیشتر اوقات او را در مسجد و مراسمات مذهبی می دید
به پیرمرد گفت من دختری را می شناسم که مجرد است و بسیار دختر خوبی است . فکر کنم با او این موضوع را مطرح کنم بد نباشد .
هر دو در این کار خیر پیشقدم شدند تا این که بتوانند این دو کبوتر عاشق را به هم برسانند
هر دو قناری عاشق به تصور این که طرف مقابل آن کسی نیست که انتظارش را مدت هاست می کشند بالاخره با اصرار، حاضر به صحبت می شوند تا به خاطر آن دو و به احترام دو بزرگسال در این باره صحبت کنند .
در شب میهمانی که قرار بود خانواده ها همدیگر را برای آشنایی اولیه ببینند هنوز هیچکدام نمی دانند طرف مقابل همان شعله عشقی است که از قبل تر ها در دلشان روشن شده است .
بالاخره آن روز فرا رسید .
بعد از مدتی گفتگو و صحبت، همین که آن دختر جوان در نهایت حیا و وقار پا به مجلس گذاشت و چشمش به آن پسر افتاد همه وجودش لرزید و قلبش در حالی که از خوشحالی آمیخته با احساس تند تر میزد با دستانی لرزان و وجودی ملتهب و چشمانی پر از اشک که خبر از یک قصه عاشقانه داشت چای را تعارف کرد و نشست .
پسر که از خوشحالی نمیدانست چکار کند نمی دانست چقدر باید خدارا شکر کند . نه می توانست از آتشفشان عشق و احساس که در درونش فوران کرده چیزی بگوید و نه خود و شور خود را کنترل کند .
هیچ کس از علت حال عجیب و منقلب و آبشار عشق و احساس آن دو در آن شب باخبر نشدند ولی بعد از محرمیت، آن قدر دست در دست هم در تنهاییشان گریه کردند که خدا می داند چه چیزی در قنوت نمازشان در شب اول زندگی با خدا گفتند .
درباره این سایت